ثناثنا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

نفسم دل از بهشت كند اومد تو دل ماماني

اولین مروارید نفسم

سلام گلم خوبی مامان فدات بشه. از یکشنبه عصر یکم بی حال بودی و اسهال بودی تااینکه دوشنبه دیگه خیلی شدید شد مامانی هم خیلی نگران حالت بود عصر بردم پیش دکترت برات دارو نوشت‌.روز بعدش خونه مامان جون مهمون بودیم افطاری رفتیم اونجا ولی تو اصلا نخندیدی و همش بی حال بودی قند عسلم. شب اومدیم خونه و تو نخوابیدی و تازه خوابمون گرفته بود که یه هو بیدارشدم دیدم وقت سحری گذشته وبابا بدون سحری مونده بود. روز بعدش قرا‌ربود بریم خونه حاجی بابا پدربزرگ بابایی که چون بی حال بودی سرارشد عصر بریمو ظهر خوابوندمت یه حسی بهم گفت جیگر طلام دندون دراوره باانگشت نگاه کردم دیدم چیزی بدستم خورد بعد قاشق زدم دیدم صدا میده خیلی خیلی خوشحال شدم فورا به با...
14 تير 1393

هفت ماهگی جیگر طلام

ثنای عزیزم هفت ماه ازاومدنت به زندگیم میگذره و تو همچنانا بزرگ میشی از بودنت تو زندگی لذت میبرم.   هرلحظه براهمه منتظرادعا میکنم . هرروزدستهای کوچکتو بالا میبرم و براهمه دعا میکنم. پایان هفت ماهگی رفتیم بهداشت و قدت شصت ونه سانت و وزنت هفت کیلووششصد گرم بود دکترت میگه وزنت کمه ولی از بهداشت میگن خوبه.یکم عفونت داری اون خوب بشه تو هم خوب وزن میگیری عزیز دلم.روزها باتو سرگرمم وبعضا تا شب باتو توخونه میمونم اما اصلا دلم نمیگیره چون تو رو دارم عسل مامانییییی.   ازاعماق وجودم دوستت دارم.
25 خرداد 1393

قرار بادوستان

عزیز دل مامانی دیروز با دوستام تو پیتزا دلستان قرار داشتیم دوستای توهم اومده بودن قربونشون برم نفس و ویونا و رسا ونورا  نتونستیم عکس همگی رو بگیریم فقط عکس توونفسو گرفتیم.    
5 خرداد 1393

اندر احوالات گل دخترم ثنا

سلام گلم خوبی ببخش نازم چند وقته وقت نمیکنم بیام به وبلاگت    خلاصه کم کاری مامانو ببخش انشالا ازاین به بعد میام وشلوغ کاریهاتو مینویسم   عزیز دلم الان دوهفته هست شش ماهتو تموم کردی خیلی شیرین شدی  امسال عید با خانواده بابایی رفته بودیم مشهد پابوس امام رضا  توهم خیلی دختر خوبی بودی اصلا اذیت نکردی اونجا که بودیم دوست باباجون زنگ زد که برا هفده اردیبهشت قراره باباجون وآنا برن مکه ماهم خیلی خوشحال شدیم و اومدیم تبریز و حدود یک ماه بعد رفتن مکه و ما خونه اونا میموندیم و بعضی شبا میومدیم خونه و عمه جونت پیش عمه میموند. خلاصه ده روز گذشت و بالاخره اومدن و برامون از مکه مدال کعبه اوردن دستشون درد نکنه. پنج ...
5 خرداد 1393

خاطره زایمان

من دوشنبه خونه خواهرم بودم و از عصر باز دندون درد خفيف داشتم که بعد شام ميومديم خونه به همسرم گفتم قطره پرسيکا تموم شده بخر بريم خونه اونم خريد و اومديم من قرقره کردمو ساعت دوازده خوابيدم و سعت يک و نيم از درد خيلي شديددندان بيدار شدم و ازيه طرف سرما خوردگي و اينا و اينکه انگار بچه تو قفسه سينه ام گير کرده و درد دارم تا ساعت شش و نيم صبح دردهارو تحمل کردمو به همسري هم نگفتم بالاخره بيدارش کردمو گفتم امروز نرو گفت نميشه بايد برمو مرخصي بگيرم بيام  تواين فاصله زنگيده بود به مامانم که بياد پيشم ساعت هشت مامانم رسيد خونمون و بعدش من شکم درد گرفتمو زنگيدم به همسرم که تا ده بيا بريم مطب  اومدو مادرمو برديم خونشون و رفتيم مطب بعدش رضا...
13 دی 1392

روز ایی که گذشت

سلام عزیز دل مامان خوبی خوشگلم ببخش که خیلی دیراومدم سر وبلاگت اخه سرم خیلی شلوغه اما چند روزی که گذشته رو برات تعریف میکنم   پانزده ابان قراربود جواب ازمایشم اماده بشه که گرفتم و با بابایی بردیم بیمارستان نجات تا اونجا به دکتر زنگ بزنند و بگن اوضاع چطوره  من داخل بخش زنان زایمان شدم وبابایی بیرون بودنددفع پروتین داشتم و شدیدا ورم کرده بود.بهمدستگاه وصل کردند تا نوارقلبی تورو بگیرن که گفتن چندان جالب نیست انگاردنیاروسرم خراب شد. به خانوم دکتر زنگ زدند وگفت صبح ساعت هشت بیمارستان بهبود باشه تا خودمببینمش منیه ربع به هشت اونجا بودم ووقتی خانوم دکتر اومد باهاش به بخشزایمان رفتم اونجا دوباره فشارمو گرفتن و باز مانیتورینگ شدم ...
13 دی 1392

مراسم چهلم مادربزرگ

امروز دوازده مهرماه مراسم مادربزرگ بابایی بود. خیلی خونشون غصه دارشده ادم تنهای اصلا نمیتونه دوام بیاره  انشالا بدنیا بیای باهم میریم سر مزارش و یه دل سیر گریه میکنم.خیلی دوست داشت تورو ببینه اما قسمت نشد. بابایی امروز خیلی ناراحت بود منم همینطور چونچهل روزه ندیدمیم مادربزرگ رو و همه ناراحتیم و خدا خودش بهمون صبر بده و همچنین به اقاجون که خیلی بی تابی میکنه.  خلاصه ازصبح اونجابودیم و شب اومدیم خونه.
12 مهر 1392

سونوگرافی هفته سی و دو

سلام خوشگل مامان ثنا جونم خوبی عزیزم دهم مهر وقت دکتروسونوگرافی داشتم هردو رو رفتم خداروشکر سالن بودی. واما شرح سونو وانچه من و بابایی دیدیم اول ازهمه اقای دکتر گفت دختر خانومی و اینکه بعدا جمجمه ات را نشون داد بعدا سرتو لبهای نازت و بینی  و چشمای درشتت رو صورتت هم گرد بود انگار با پرگار خدا کشیده من فکر کردم شبیه بابای هستی. سپس دستای نلزتو اورد جلو و انگشتهاتو نشون دادو پاهای خوشگلتو دیدم و برا همه منتظرا دعا کردم انشالا که همه یه فرشته بیاد تودلشون. بعدشم با خوشحالی اومدیم خونه
12 مهر 1392