ثناثنا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 23 روز سن داره

نفسم دل از بهشت كند اومد تو دل ماماني

فوت مادربزرگ

سلام عزیز دل مامان سه شنبه صبح مصادف پنج شهریور نودودو رفتم خونه مامان جون بریم خرید.رفتیم و چند قلم وسایل برات خریدیم و اومدیم خونه.بابایی ساعت چهار زنگ زدوگفت عصر میاد بریم برام کفش بخریم. اما ساعت هفت گوشیم زنگ زدو گفت مادربزرگ یعنی مادربزرگ بابا رفته پیش خدا.اصلا باورم نشدوتمام موهای تنم سیخ شد یه ساعتی منتظرشدم و بعدا دوباره به بابا زنگ زدم و گفتم که بیاد منم ببره اخه چون من باردارم نمیتونم وقتی مرده خونه هست برم اونجا بابایی هم گفت هنوز نبردن ببرن میام میبرم. که ساعت نه شب زنگ زدمو گفتم من با مامان و آقاجون میام اونجا.رفتیم اما وقتی رسیدیم پاهام نای رفتن پله هارو نداشت.خیلی ناراحت بود همونطوری اشکام سرازیر میشد اما به زور پله هار...
11 شهريور 1392

کارهای بابایی

عزیزدل مامان وقتی منو لگد میزنی آی این بابای شلوغت کیف میکنه میگه خوب کاری میکنی و محکم بزن. بابایی برااومدنت یه تابلو فرش وان یکاد خریده دیروز تا از هر چشم زخمی دور باشیم. برااومدنت لحظه شماری میکنه و تو بیرون از خونه تو اداره و دفتر اونقدرسرش شلوغ میشه که نگوووو میگه الان زیاد کارمیکنم تا دخترم کمبودی نداشته باشه. اینم بگم بابایی خیلی مهربونه وقتی اومدی باید خیلی قدرشو بدونی.
5 شهريور 1392

اولین خرید

عزیز دل مامان دیگه  خریداتو شروع کردیم با خاله جون کم کم میریم میخریم.براتچند تا خرده ریز خریدم که الانبا تبلتم و نمیتونم عکساشو بذارم بعدا وقتی برمدفتر بابایی میزارم عکساشو. اونروز رفتیم پارچه لحاف و تشک خریدیم و یکشنبه این هفته هم دوختیم اونقدر ناز شدن. برات یه دست لحاف تشک کوچولوهم برا خاله بازی کردنات دوختم الهیمن قربون اون خاله باریهات برم.
5 شهريور 1392

ویزیت دکتر درمردادماه

سلامی دوباره خدمت ثنا جون امروز خونه مامان جون آش نذری قراره بپزیم و منم وقت دکتر دارم. صبح زود با بابایی رفتیم خونه مامان جون اخه به خاله ها قول داده بودم سر دیگ دعاشون کنم.رسیدم دیدم تازه دارن دیگو بارمیزارن که منم نمک ریختم و برا خاله های منتظر و اونایی که نی نی تو بغلن دعا کردم. بعدش صبحانه خوردیمو من اماده شدم رفتم دکتر. عزیزم نمیدونی که خانوم دکتر چقدر مهربونه.اونروز از شانس من مطب هم شلوغ بود. خلاصه ساعت یک ویزیت شدم و خانوم دکتر گفت همه چیزت نرماله وبرام دارو نوشت و برام ازمایش گلوکز داد و برگشتم خونه مامان جون. وقتی من رسیدم دیگه آش رو بین همسایه ها پخش کرده بودن و داشتن دیگ رو میشستن. وقتی خوردم انگار بهتو هم چسبیده ب...
5 شهريور 1392

اولین حرکت ثنا جون

قربونت برم وروجکم سوم مرداد که پنج شنبه بود وقتی ازخونه مامان جون برگشتیم من دراز کشیدم و موقع پهلو به پهلو شدن یکم نصفه نیمه روشکمم دراز کشیدم یه هو احساس کردم پروانه ای اون تو پر میزنه که مامانی درست بخواب اذیت میشم. واین بود که اولین حرکت ثناجونم راحس کردم والانم که دارم مینویسم ماشالا لگدهای حسابی میزنی.
5 شهريور 1392

سلام عزیزم

سلام عزیزممم قربون قدوبالات برمممم اول از همه کم کاری مامانو ببخش اخه بابایی کامپیوتروبرده دفتر برامنم تبلت خریده بخاطراون نمیتونستم بااون بیام الان که کاملا مسلط شدم اومدم برات چند کلمه ای بنویسم. اول اینکه با بابایی تصمیم گرفتیم اسم دختر نازمون رو بزاریم ثنا من پیشنهاد دهنده اسم بودم و بابا هم تصویب کننده قربون تو وباباییت برم.  
5 شهريور 1392

دلم گرفته.........

سلام نازنينم خوبي عشقمممممممم.نميدونم چرا دلم گرفته وحالا كه اينارو مينويسم دارم اشك ميريزم فقط ميخوام گريه كنم ميخوام تنها باشم و هق هق گريه كنم.احساس ميكنم برات كم ميزارم و فكرميكنم بياي نميتونم از پس كارام بربيام و تورو خوب بزرگت كنم اما بي صبرانه منتظر اومدن عزيزترين مسافرم هستم كه بياد.مسافري كه تو وجود من داره رشد ميكنه خدايااااااااااااااااااااا انشالا سالم بياد بغلم. وروجك من دوست دارم از صميم قلبممممممممم تو بهترين هديه خداوند برا زندگي ماهستي. ازبابايي خواستم تو پذيرايي باشه تا تو تنهايي خودم برات بنويسم كه عاشقانه دوستت دارمممممممممممم. توروخدا اونجا كه تو بهشتي از خدا بخواه كه براهمه منتظرا يه ني ني سالم بده براهمه خاله جو...
23 تير 1392

عزيز دل مامان

سلام عزيز دل مامان امروز صبح وقت ويزيت دكترداشتم رفتم جواب آزمايشاتمو گرفتم ورفتم دكتر خداروشكرهمه چي خوب و نرمال بود. ماماني عزيز دلم نميدونم چرا كف پاهام بشدت درد داره. خاله جونات ميگن بخاطر نخوردن مرتب قرصهاي ويتامينم هست اما بخدا نميتونم مولي ويتامينو بخورم وقتي ميخورم حالم بد ميشه اما قول ميدم بخاطرت حتما ميخورم تا تو جون داشته باشي. امروز خاله طهورا گفته كه بيام ووبتو آپ كنم آخه حالش شكرخدا بهتره ودوباره باهم حرف ميزنيم وامروز گفته ميره برات كاموا بخره تا برات لباس ببافه ميبيني چقدر خاله مهربوني داري اينارو اينجا برات مينويسم تابزرگ شدي مهربونياش يادت نرهههههههههههه. اونروز بابايي رفته بود تهران و برات از رودهن لباس سيسموني 5تكه ...
23 تير 1392

رفتن به سونوگرافي

سلام گلم ببخش  عزيزم خيلي كم ميام و وبلاگتو آپ ميكنم چند وقته خاله طهورا حالش خوب نيست ووقتي ميام اينجا ميرم احوالشو ميخونم و ميرم. عزيز دلم 28 ارديبهشت ظهر با،بابايي رفتيم از سونوگرافي وقت گرفتيم و گفت ساعت 6اينجا باشيد ماهم رفتيم بيرون ناهار خورديم و رفتيم سينما تا ساعت 6 بشه وبريم ببينيمت من كه همش استرس داشتم آخه وروجك قبلي رو اين سونو تشخيص جنين مرده داده بودند اما اصلا به روم نياوردم كه نگرانم. خلاصه ساعت 6 به سونوگرافي رسيديم هنوز چند نفري به نوبتمون مونده بود كه بالاخره نوبتمون رسد و رفتيم تواتاق سونوگرافي ودكتر اومد سونو كرد  نميدوني منو بابايي چه حسسي داشتيم اونروز رو اصلا فراموش نميكنم چون واقعا يه ل...
14 خرداد 1392