فوت مادربزرگ
سلام عزیز دل مامان سه شنبه صبح مصادف پنج شهریور نودودو رفتم خونه مامان جون بریم خرید.رفتیم و چند قلم وسایل برات خریدیم و اومدیم خونه.بابایی ساعت چهار زنگ زدوگفت عصر میاد بریم برام کفش بخریم. اما ساعت هفت گوشیم زنگ زدو گفت مادربزرگ یعنی مادربزرگ بابا رفته پیش خدا.اصلا باورم نشدوتمام موهای تنم سیخ شد یه ساعتی منتظرشدم و بعدا دوباره به بابا زنگ زدم و گفتم که بیاد منم ببره اخه چون من باردارم نمیتونم وقتی مرده خونه هست برم اونجا بابایی هم گفت هنوز نبردن ببرن میام میبرم. که ساعت نه شب زنگ زدمو گفتم من با مامان و آقاجون میام اونجا.رفتیم اما وقتی رسیدیم پاهام نای رفتن پله هارو نداشت.خیلی ناراحت بود همونطوری اشکام سرازیر میشد اما به زور پله هار...
نویسنده :
مامان و بابا
14:41