ثناثنا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

نفسم دل از بهشت كند اومد تو دل ماماني

مراسم چهلم مادربزرگ

امروز دوازده مهرماه مراسم مادربزرگ بابایی بود. خیلی خونشون غصه دارشده ادم تنهای اصلا نمیتونه دوام بیاره  انشالا بدنیا بیای باهم میریم سر مزارش و یه دل سیر گریه میکنم.خیلی دوست داشت تورو ببینه اما قسمت نشد. بابایی امروز خیلی ناراحت بود منم همینطور چونچهل روزه ندیدمیم مادربزرگ رو و همه ناراحتیم و خدا خودش بهمون صبر بده و همچنین به اقاجون که خیلی بی تابی میکنه.  خلاصه ازصبح اونجابودیم و شب اومدیم خونه.
12 مهر 1392

سونوگرافی هفته سی و دو

سلام خوشگل مامان ثنا جونم خوبی عزیزم دهم مهر وقت دکتروسونوگرافی داشتم هردو رو رفتم خداروشکر سالن بودی. واما شرح سونو وانچه من و بابایی دیدیم اول ازهمه اقای دکتر گفت دختر خانومی و اینکه بعدا جمجمه ات را نشون داد بعدا سرتو لبهای نازت و بینی  و چشمای درشتت رو صورتت هم گرد بود انگار با پرگار خدا کشیده من فکر کردم شبیه بابای هستی. سپس دستای نلزتو اورد جلو و انگشتهاتو نشون دادو پاهای خوشگلتو دیدم و برا همه منتظرا دعا کردم انشالا که همه یه فرشته بیاد تودلشون. بعدشم با خوشحالی اومدیم خونه
12 مهر 1392

فوت مادربزرگ

سلام عزیز دل مامان سه شنبه صبح مصادف پنج شهریور نودودو رفتم خونه مامان جون بریم خرید.رفتیم و چند قلم وسایل برات خریدیم و اومدیم خونه.بابایی ساعت چهار زنگ زدوگفت عصر میاد بریم برام کفش بخریم. اما ساعت هفت گوشیم زنگ زدو گفت مادربزرگ یعنی مادربزرگ بابا رفته پیش خدا.اصلا باورم نشدوتمام موهای تنم سیخ شد یه ساعتی منتظرشدم و بعدا دوباره به بابا زنگ زدم و گفتم که بیاد منم ببره اخه چون من باردارم نمیتونم وقتی مرده خونه هست برم اونجا بابایی هم گفت هنوز نبردن ببرن میام میبرم. که ساعت نه شب زنگ زدمو گفتم من با مامان و آقاجون میام اونجا.رفتیم اما وقتی رسیدیم پاهام نای رفتن پله هارو نداشت.خیلی ناراحت بود همونطوری اشکام سرازیر میشد اما به زور پله هار...
11 شهريور 1392

کارهای بابایی

عزیزدل مامان وقتی منو لگد میزنی آی این بابای شلوغت کیف میکنه میگه خوب کاری میکنی و محکم بزن. بابایی برااومدنت یه تابلو فرش وان یکاد خریده دیروز تا از هر چشم زخمی دور باشیم. برااومدنت لحظه شماری میکنه و تو بیرون از خونه تو اداره و دفتر اونقدرسرش شلوغ میشه که نگوووو میگه الان زیاد کارمیکنم تا دخترم کمبودی نداشته باشه. اینم بگم بابایی خیلی مهربونه وقتی اومدی باید خیلی قدرشو بدونی.
5 شهريور 1392

اولین خرید

عزیز دل مامان دیگه  خریداتو شروع کردیم با خاله جون کم کم میریم میخریم.براتچند تا خرده ریز خریدم که الانبا تبلتم و نمیتونم عکساشو بذارم بعدا وقتی برمدفتر بابایی میزارم عکساشو. اونروز رفتیم پارچه لحاف و تشک خریدیم و یکشنبه این هفته هم دوختیم اونقدر ناز شدن. برات یه دست لحاف تشک کوچولوهم برا خاله بازی کردنات دوختم الهیمن قربون اون خاله باریهات برم.
5 شهريور 1392

ویزیت دکتر درمردادماه

سلامی دوباره خدمت ثنا جون امروز خونه مامان جون آش نذری قراره بپزیم و منم وقت دکتر دارم. صبح زود با بابایی رفتیم خونه مامان جون اخه به خاله ها قول داده بودم سر دیگ دعاشون کنم.رسیدم دیدم تازه دارن دیگو بارمیزارن که منم نمک ریختم و برا خاله های منتظر و اونایی که نی نی تو بغلن دعا کردم. بعدش صبحانه خوردیمو من اماده شدم رفتم دکتر. عزیزم نمیدونی که خانوم دکتر چقدر مهربونه.اونروز از شانس من مطب هم شلوغ بود. خلاصه ساعت یک ویزیت شدم و خانوم دکتر گفت همه چیزت نرماله وبرام دارو نوشت و برام ازمایش گلوکز داد و برگشتم خونه مامان جون. وقتی من رسیدم دیگه آش رو بین همسایه ها پخش کرده بودن و داشتن دیگ رو میشستن. وقتی خوردم انگار بهتو هم چسبیده ب...
5 شهريور 1392

اولین حرکت ثنا جون

قربونت برم وروجکم سوم مرداد که پنج شنبه بود وقتی ازخونه مامان جون برگشتیم من دراز کشیدم و موقع پهلو به پهلو شدن یکم نصفه نیمه روشکمم دراز کشیدم یه هو احساس کردم پروانه ای اون تو پر میزنه که مامانی درست بخواب اذیت میشم. واین بود که اولین حرکت ثناجونم راحس کردم والانم که دارم مینویسم ماشالا لگدهای حسابی میزنی.
5 شهريور 1392