ثناثنا، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 7 روز سن داره

نفسم دل از بهشت كند اومد تو دل ماماني

فوت مادربزرگ

1392/6/11 14:41
نویسنده : مامان و بابا
322 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیز دل مامان

سه شنبه صبح مصادف پنج شهریور نودودو رفتم خونه مامان جون بریم خرید.رفتیم و چند قلم وسایل برات خریدیم و اومدیم خونه.بابایی ساعت چهار زنگ زدوگفت عصر میاد بریم برام کفش بخریم.

اما ساعت هفت گوشیم زنگ زدو گفت مادربزرگ یعنی مادربزرگ بابا رفته پیش خدا.اصلا باورم نشدوتمام موهای تنم سیخ شد یه ساعتی منتظرشدم و بعدا دوباره به بابا زنگ زدم و گفتم که بیاد منم ببره اخه چون من باردارم نمیتونم وقتی مرده خونه هست برم اونجا بابایی هم گفت هنوز نبردن ببرن میام میبرم.

که ساعت نه شب زنگ زدمو گفتم من با مامان و آقاجون میام اونجا.رفتیم اما وقتی رسیدیم پاهام نای رفتن پله هارو نداشت.خیلی ناراحت بود همونطوری اشکام سرازیر میشد اما به زور پله هارو رفتم بالا و عمه هات اومدن جلو بغلشون کردمو گریه کردم خیلی روز بدی بود برام وقتی دیدم بابایی پیراهن مشکی پوشیده دلم طاقت نیاورد وهمش گریه میکردم اما عمه جون که دکتره میگفت برات ضرر داره این گریه های من اما دست خودم نبود اخه وقعا مثل مادرخودم دوسش داشتم خدارحمتش کنه قسمت نشد تورو ببینه اما میدونم اگه بیای یه همدم خوبی براخانواده بابایی خواهی بود.

دوستت دارم ثناجانم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)